ستیا هدیه بی بی رقیهستیا هدیه بی بی رقیه، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

من به دستان خدا خیره شدم معجزه کرد

هدیه های دختر نازنینم

هدیه ی ناقابل خودم به تمامه وجودم به همه ی هستیم به همه ی زندگیم و هم نفس و همه کسم از اونجاییکه عمو محمد آخرین نفر بود که هدیه به دخترم داد و طلاهای قبلی جعبه شون رو انداخته بودم همه رو جعبه عمو محمد گذاشتم هدیه ی بی نظیر و سرشار از عشق دایی جون علی و زندایی جون به تاروپودم     هدیه ی مادربزرگه ستیا جونم به نفسم   هدیه ی باباجون (بابای خودم) به ستیا جون نفسم هدیه ی بابایی (بابای مهربون همیشه عاشق ستیا جونم) دسته گل بابای عزیز طبیعی بود و خشک شد حالا حتما عکسش رو میذارم فعلا توی انباریه هدیه ی عمو محمد به ستیای بی نظیر مامان و بابا دسته گل عمو طبیعی بود و...
24 مرداد 1393

خاطره زایمانم

روز شنبه آزمایش تیروئیدمو به دکتر غددم میدم و با کلی بررسی بعد از دو سال تحت نطر بودن میگه بنظر من بچه کامله و بیشتر تو شکمت نمونه بهتره باید دنیا بیاد سلامتش تضمین تره چون ماه آخر خطرات زیاده...نگران میشم و به همسرم زنگ میزنم و میگه نگران نباش به دکتر زنانت زنگ بزن بین چی میگه ،،ف،،،زنگ میزنم موبایل خانم دکتر طبسی و با لحن آروم و مهربونش جواب میده بهم میگه ممکنه دوشنبه که وقت قرار همیشگیه عید فطر باشه و من نتونم ببینمتحالا هم که درد داری باید حتما فردا یکشنبه ببینمت پس فردا مطبم میبینمت.شب رو به صبح میرسونم اما درد دارم دردای خفیف شکمی نمیدونم برای چیه...صبح یه آژانس میگیرم و میرم تجریش بالاتر از پارک ساعی به مطب دکتر که میرسم دلهره میگیرم ...
24 مرداد 1393

تولدم با دخترم

یادمه سال پیش کفری بودم و ناراحت که یه شمع به شمع های تولدم اضافه شده  و یه سال بزرگتر شدم و هنوز مادر نشدم و تنهامممم...حالا امسال بیشر از اینکه خوشحال باشم که دخترم کنارمه و من یه سال بزرگتر شدم خجالت زده از روی خدام که چه چیزایی میگفتم و چقدر صبر نداشتم و حوصله نمیکردم...خب خوده خدا میدونست کی بهم بچه بده و با چه شرایطی بده در حالیکه من ..... فدای چشمای نازت بشم که خیلی چشم انتظارشون بودم حالا بماند با اینکه مشکل نازایی نداشتم و هر چی بود سر این تیروئید نکبت بود اما الان خوشحالم که یه شوهر عاشق دارم شوهری که برام از جون دل خرج کرد برای من برای دخترم برای همه چی بهترین و بزرگترین قربونی در وسعش رو خرید برای دخترم کادو داد و...
23 مرداد 1393

دستگاه

دخترک کوچکم از روز 8 تولدش زیر دستگته فتوتراپی بود...دستگاه را همسرم تجاره کرد تا آواره خیابان ها نشویم و در بیمارستان اسیر نباشیم و من باید چشم های دوردانه ام را می بستم و لخت درون دستگاهش میکردم تا زردی اش کم شود و بهبود پیدا کند من آنقدر هنگام دست و پا زدن هایش گریه میکردم و زار میزدم اشک میریختم که پا به پای من مادرم و مادر همسرم و خواهر همسرم اشک میریختند و زجه میزدند اما من برای دست و پا زدن کودکم گریه نمیکردم من برای دل خودم زار نمیزدم من آن لحظه ها فقط نوایی در درونم میگفت امان از دل رباب......رباب چگونه دردانه اش را به دل خاک سپرد؟؟؟امام حسین چگونه چشم های علی اصغرش را بست؟چگونه سر پا ایستاد؟ خدایا صبر زینب و رباب را به ه...
19 مرداد 1393

التماس دعا

سلام دوستان گلم من معصومه نیستم فریبا یکی از دوستای معصومه ام امروز صبح شنیدم معصومه باید تا شب سزارین بشه خودش استرس خیلی داشت و ناراحت بود و دلهره مادرانگی اش اجازه نمیداد بیاد پای نت و ازتون درخواست کنه برای سلامتی خودش و نی نی اش دعا کنید الان هفته 37 هستش و میترسه ریه ستیا درست تشکیل نشده باشه و نیاز به دستگاه باشه از من درخواست کرد و بهم اجازه ورود به وب رو داد که بیام و ازتون بخوام برای اون و ستیا عزیزش که 9 ماهه پا به پاش اومده دعا کنید من مثل معصومه قشنگ نمینویسم ولی همتون یا بیشتریاتون مادر شدید و احساسشو الان میفهمید پس ازتون خواهش دارم برای اون و ستیا دعا کنید به هر چیزی که میدونید درسته پناه ببرید و برای زایمان راحتش و ...
5 مرداد 1393

من و عروسک درونم

خیلی وقته نبودم نبودنم رو قبول دارم اما نه اینکه برای دخترم هم ننوشته باشم توی دفترم هر روز رو ثبت میکنم براش تا وقتیکه بشه و بتونم ...چند وقتی بود نت نداشتم و تازه یه یه ماهه شارژ ش کردم و حسابی ذوق داشتم تا به یه سری از باردارها سر بزنم ببینم زایمان کردن بچه هاشونو ببینم و ذوق کنم و امیدوار بشم ولی فعلا خبری نیست دخترک نازم مهربون مامان قربونت ضربه های کف پت برم که تثار معده ام میکنی و حسابی برای من دلبری میکنی و وقتی بابات آواز بخونه یا بلند حرف بزنه یا فوتبال ببینه کلی تکون میخوری و لگد میزینی و بعد کع خسته شدی حسابی سکسکه میکنی....احتمالا آخرین روز هفته 38 زایمانمه روز 20 مرداد چون منم دیگه تحمل ندارم تا 22 صبر کنم االبته اگه همه چیز در...
3 مرداد 1393
1